روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را
دعوت به شنیدن نمود .
او با صدای رسائی اعلام کرد که صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد و
سپس آنرا به مردم نشان داد .اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده
کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون
نقص میتپد ، لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند ...
اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان
نزدیک شد و رو به مردم گفت : قلب تو به زیبائی قلب من نیست ، بنگرید...
وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش
ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها
نیز سوراخ شده است ، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان
هنوزخالی باقی مانده بود !!!
مرد جوان به تمسخر گفت : تو به این میگوئی زیبا ؟!!
پیرمرد پاسخ داد : آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم !
جوان با حالت تعجب پرسید : می شود محاسن این قلب را برای ما شرح
بدهی ؟!
پیر مرد پاسخ داد : این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که
در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز
خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام
، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان
سبب است...!
سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این
دوران بر من وارد شده است !و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی
است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که
روزی آن را به من باز گردانند ...

اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از
قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد...
نظرات شما عزیزان:
|