جز من و خدا
کسی نبود
روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...
مادرم مثل گل سوسن بود با غم و فصل خزان دشمن بود روزو شب خانه و باغ منزل باگل دامن او گلشن بود باپدر مزرعه مان را می کاشت مثل یک مرد تنش آهن بود وسط خانه محبت میدوخت دست او تا به سحر سوزن بود شعر میگفتم و هی بد میشد بر لب او غزل احسن بود قافیه نیست فقط می گویم من ازاو بودم و او از من بود گفتم از مهر لبش بنویسم
سخنم لال و زبان الکن بود
عشق قشنگ است ولی …
بچه ها عشق قشنــگ است ولـی سهم عاشق دل تنــگ است ولـی
بین معشـــوقه و عاشــــق گه گـاه زندگی صحنه ی جنــگ است ولـی
دل معشـــــوقه و عاشـــــق با هـم مثل آیینـــــه و سنــــگ است ولـی
با سیــــاهی و سفیــــــدی ترکیـب عشق یعنی که دو رنگ است ولی
درد بسیــــار شکســــت عشقـــی بدتـــــــر از زخم پلنــــگ است ولـی
دوستــــــانم همه تان می دانیــــــد عشق بی زور تفنـــــگ اسـت ولـی
خودمـــــــانیم بـــــــــدون عشقــــی کـــــــار دنیا همه لنــــگ است ولـی
بچه ها بـا همــــه ی ایـــــن اوصــاف بخـــــدا عشق قشنــــگ است ولی
خودکشی (1)
دیدمت با دیگری خلوت گرمی داری کینه در قلب من و عشق در او میکاری
باورم نیست که میثاق شکستی آخر گرچه رفتی نرود یاد تو هرگز از سر
از همان غروب دلگیر که رفتی ز برم کاسه های اشک و خون بود دو چشمان ترم
یخ زده زندگیم تیره شده هر روزم دو سه سالست که پوج و بی هدف میسوزم
خودکشی از غم عشقت آخر این دنیاست شوق دیدار تو در خواب ابد هم زیباست
دلم شدپر احساس فضا پر شده از بوی گل یاس هوای حرم حضرت عباس علمدار نیامد سهپدار نیامد خدا ساقی و سردار نیامد و آن شیر دلیر حرم حضرت ارباب همان ساقیه لب تشنۀ این آب علمدار نیامد سهپدار نیامد خدا ساقی و سردار نیامد ای اهل حرم میرو علمدار نیامد ساقی و یل و سید و سالار نیامد علمدار نیامد سهپدار نیامد خدا ساقی و سردار نیامد شیر سرخ شه خوبان پسر شاه ,وزیر عربستان همان کس که بدادست برای لبه تشنه چو دو دستان ای اهل حرم شاه حرم رفت ز دنیا آمد به برش مادر او حضرت زهرا علمدار نیامد سپهدار نیامد خدا ساقی و سردار نیامد ای سینه زنان دست علمدار فتاده بر چشمه عزیزش چو سه شعبه بنشانده علمدارنیامد...سپهدار...خدا ساقی و سردار... ای سینه زنان فرقه علمدار شکسته خم گشته علم گشته علمدار چوخسته علمدار...سپهدار...خدا ساقی و سردار... خورشید بسوزد ز غمه ساقی تشنه آمد به سراغش تبر و نیزه و دشنه علمدارنیامد...سپهدار...خدا ساقی و سردار... درکرببلا خون چو معنای جنون است دیوانه و مستانه شوید وقت کنون است علمدار نیامد...سپهدار....خدا ساقی و ساردار ای لطمه زنان زینب کبری شده حساس لطمه زند او بر سر و از غصۀ عباس علمدار نیامد...سپهدار....خدا ساقی و ساردار طفلان حرم تشنۀ یک جرعۀ آبند ناموس حرم لطمه زنان در تب و تایند علمدار نیامد...سپهدار....خدا ساقی و ساردار..
ای ستاره ها که از جهان دور چشمتان به چشم بی فروغ ماست نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟ درمیان آبی زلال آسمان موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟ این غبار محنتی که در دل فضاست این دیار وحشتی که در فضا رهاست این سرای ظلمتی که آشیان ماست در پی تباهی شماست. گوشتان اگر به ناله من آشناست از سفینه ای که می رود به سوی ماه از مسافری که میرسد ز گرد را ه از زمین فتنه گر حذر کنید. پای این بشر اگر به آسمان رسد روزگارتان چو روزگار ما سیاست.
ای ستاره ای که پیش دیده منی باورت نمیشود که در زمین هرکجا به هر که میرسی خنجری میان پشت خود نهفته است. پشت هر شکوفه تبسمی خار جانگزای حیله ای شکفته است. آنکه با تو میزند صلای مهر جز به فکر غارت دل تو نیست. گر چراغ روشنی به راه توست چشم گرگ جاودان گرسنه ای است.
ای ستاره ما سلام مان بهانه است عشقمان دروغ جاودانه است در زمین زبان حق بریده اند حق زبان تازیانه است وانکه با تو صادقانه درد دل کند های های گریه شبانه است. ای ستاره باورت نمی شود درمیان باغ بی ترانه ی زمین ساقه های سبز آشتی شکسته است. لاله های سرخ دوستی فسرده است. غنچه های نورس امید لب به خنده وانکرده مرده است. پرچم بلند سرو راستی سر به خاک غم سپرده است. ای ستاره باورت نمیشود آن سپیده دم که با صفا و ناز در فضای بی کرانه می دمید دیگر از زمین رمیده است. این سپیده ها سپیده نیست. رنگ چهره زمین پریده است. آن شقایق شفق که میشکفت عصر ها میان موج نور دامن از زمین کشیده است. سرخی و کبودی افق قلب مردم به خاک و خون تپیده است. دود و آتش به آسمان رسیده است. ابرهای روشنی که چون حریر بستر عروس ماه بود پنبه های داغ های کهنه است.
ای ستاره ای ستاره غریب از بشر مگوی و از زمین مپرس زیر نعره گلوله های آتشین از صفای گونه های آتشین مپرس زیر سیلی شکنجه های دردناک از زوال چهره های نازنین مپرس پیش چشم کودکان بی پناه از نگاه مادران شرمگین مپرس در جهنمی که از جهان جداست در جهنمی که پیش دیده خداست از لهیب کوره ها و کوه نعش ها از غریو زنده ها میان شعله ها بیش از این مپرس بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم پس چرا به داد ما نمیرسد؟ ما صدای گریه مان به آسمان رسید از خدا چرا صدا نمیرسد؟ بگذریم ازین ترانه های درد بگذریم ازین فسانه های تلخ بگذر از من ای ستاره شب گذشت قصه سیاه مردم زمین بسته راه خواب ناز تو میگریزد از فغان سرد من گوش از ترانه بی نیاز تو ای که دست من به دامنت نمی رسد اشک من به دامن تو میچکد با نسیم دلکش سحر چشم خسته تو بسته میشود بی تو در حصار این شب سیاه عقده های گریه شبانه ام بر گلو شکسته میشود شب به خیر
نظرات شما عزیزان:
|